جدول جو
جدول جو

معنی خون مردگی - جستجوی لغت در جدول جو

خون مردگی(مُ دَ / دِ)
حالت مردن خون بزیر پوست یعنی بر اثر ضربه ای خون در زیر پوست منجمد شدن و از بیرون سیاه یا کبود نمایان شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موش مردگی
تصویر موش مردگی
وضع یا حالت کسی که خود را مظلوم، بی آزار و ناتوان جلوه دهد اما در باطن موذی و حیله گر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون سردی
تصویر خون سردی
خون سرد بودن، کنایه از بردباری، متانت، کنایه از بی تفاوتی
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
حیض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
موش مرده بودن. حالت و صفت موش مرده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عامیانه) ناتوانی و زبونی و ضعف و نیازمندی دروغین و ساختگی. چون موش مرده ناتوان و بیکاره و زبون و هیچکاره بودن وانمودن. (از یادداشت مؤلف).
- خود را به موش مردگی زدن، خود را به دروغ ضعیف و علیل نمودن. به دروغ ضعف و بیماری نمودن. خود را چون موش مرده معرفی کردن. ناتوان و هیچکاره معرفی کردن. ضعف و ناتوانی نمودن بی ضعف و ناتوانی. (یادداشت مؤلف).
- ، خود را فقیر و محتاج نشان دادن. خود را مستمند و نیازمند نمودن در حالی که چنان نیست. به دروغ فقر و تهی دستی نمودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ مُ دَ / دِ)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) :
هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است
آب حیات در نظرش خون مرده است.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَفْ تَ)
منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه
لغت نامه دهخدا
تصویری از موش مردگی
تصویر موش مردگی
در اصطلاح ناتوانی و زبونی و ضعف و نیازمندی دروغین و ساختگی
فرهنگ لغت هوشیار
بردباری، متانت، خویشتن داری، بی اعتنایی، بی تشویشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کبودی روی پوست که در اثر ضربه حاصل شود، خون دمردک
فرهنگ گویش مازندرانی